سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
☂ مهــر بــــــاران ☂
به وبلاگ * مهـــــر بــــاران* خوش آمدید.
شنبه 91 بهمن 14 :: 1:17 عصر ::  نویسنده : فاطمه

یک روز یک فقیری نالان و غمگین از خرابه ای رد می شد و کیسه ای که کمی گندم در آن بود بر دوش خود می کشید تا به کودکانش برساند و نانی از آن درست کنند شب را سیر بخوابند .

در راه با خود زمزمه کنان می گفت : ” خدایا این گره را از زندگی من بازکن ”

همچنان که این دعا را زیر لب می گذارند ناگهان گره کیسه اش باز شد و تمام گندم هایش بر روی زمین و درون سنگ و سوخال های خرابه ریخت.

عصبانی شد و به خدا گفت :” خدایا من گفتم گره ام زندگی را باز کن نه گره کیسه ام را ”

و با عصبانیت تمام مشغول به جمع کردن گندم از لای سنگ ها شد که ناگهان چشمش به کیسه ای پر از طلا افتاد. همانجا بر زمین افتاد و به درگاه خدا سجده کرد و از خدا به خاطر قضاوت عجولانه اش معذرت خواست.




موضوع مطلب :

لوگو
به وبلاگ  ☂ مهــر بــــــاران ☂

          خوش آمدید.
آمار وبلاگ
  • بازدید امروز: 148
  • بازدید دیروز: 1
  • کل بازدیدها: 48644

Online User
IranSkin